دادمش بغل بابا بروم نماز بخوانم . بعد از ساعت ها بغل کردن فاطمه زینب , خودش استراحتی بود. پدر و دختر مشغول بودند و آخرهای نماز بود, داشتم فکر می کردم نماز قضایی , مستحبی ای چیزی ندارم ... که ناگهان صبر پدر سرآمد و صدا زد مگه نماز جعفر می خوانی زود بیا...

همان رکعت آخر را هم از همیشه زودتر تمام کردم!

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:نماز,خاطره,ساعت 1:50 توسط مامان فاطمه زینب| |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com