دادمش بغل بابا بروم نماز بخوانم . بعد از ساعت ها بغل کردن فاطمه زینب , خودش استراحتی بود. پدر و دختر مشغول بودند و آخرهای نماز بود, داشتم فکر می کردم نماز قضایی , مستحبی ای چیزی ندارم ... که ناگهان صبر پدر سرآمد و صدا زد مگه نماز جعفر می خوانی زود بیا...
همان رکعت آخر را هم از همیشه زودتر تمام کردم!
صفحه قبل 1 صفحه بعد