با سلام

دوستان عزیز و همراهان محترم

بدلیل مشکلات زیادلاکس بلاگ درمیزبانی وبلاگ خلوت یک

مادر

متاسفانه مجبور شدیم آن را به آدرس جدید منتقل کنیم

از همه ی شما خواهشمند است از این به بعد به آدرس

جدید خلوت یک مادر مراجعه نمایید

 

باتشکر- مامان فاطمه زینب

 

http://khalvate1madar.blogfa.com/

 

نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:انتقال وبلاگ به آدرس جدید,ساعت 22:32 توسط مامان فاطمه زینب| |

امیر صدرا و عمو علی

اینجا هنوز فاطمه زینب متولد نشده بود

 

نا

نوشته شده در 10 آذر 1391برچسب:,ساعت 17:35 توسط | |

الان حدود یک ماهی میشه که فاطمه زینب میتونه به شکم غلت بزنه

خیلی جالب بود اولش...

اینم عکس یکی از اولین دور زدن هاش...

اباهافداها...

 

نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:فاطمه زینب,غلتیدن,دورزدن,رشد,ساعت 16:54 توسط بابای فاطمه زینب| |

یه عالمه عکس از لحظات خواب فاطمه زینب داریم که انصافا معصومانه ترین ژست هاش هم همونان

حالا به مرور چندتاشو میزارم واستون...

این یکیشه... تقریبا مربوط به دو ماه پیش...

اباهافداها...

 

نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:فاطمه زینب,خواب,معصومانه,لالا لالا,,ساعت 16:49 توسط بابای فاطمه زینب| |

این عکس مال همون اولین لحظه ایه که فاطمه زینبم رو دیدم

باورنکردنی بود...

اگه احساسش کردی خوش بحالت... اگه نکردی خدا قسمتت کنه...

 

نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:فاطمه زینب,تولد,بابا,بیمارستان,ساعت 16:44 توسط بابای فاطمه زینب| |

مجلس که تمام شد رو کرد به من و با لحن دلسوزانه ای گفت : این دو شب خیلی بچه ت اذیتت کرد همه ش بغلت بود و راهش بردی!

لبخندی زدم و گفتم نه اذیت نکرد! و دیگر ادامه ندادم که در واقع این من بودم که توی این هوای سرد یک من لباس تن بچه ام کرده ام , نگذاشتم به موقع بخوابد , نتوانستم خوب شیرش بدهم و کلی اذیتش کردم که در مجالس عزاداری بتوانم شرکت کنم. مجلسی که حداقل 3-4 ساعت هرشب طول می کشدو از اول تا آخرش صداهای بلند و غیر آشنا دارد. دخترم را از اول تا آخر در آغوشم نگه می داشتم و راه می بردم چون نسبت به این امانت خدا احساس عذاب وجدان داشتم و فقط دلم به این خوش بود که در مجلس آقا امام حسین (ع) هستیم و بی شک دخترم بهره مند خواهد شد.

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 13:9 توسط مامان فاطمه زینب| |

اگر مادر باشی می دانی چقدر حضور فعال همسرت در بچه داری به تو انرژی می دهد. وقتی که از اولین روزهای تولد دخترم تمام اتاق پر شد از عکس های او, وقتی با بهترین میوه و شیرینی ها از مهمان ها پذیرایی شد, وقتی برای تسریع بهبود حالم همه ی انرژی اش را گذاشت, وقتی به خاطر اینکه سرم خیلی شلوغ شده بود از خیلی از توقعاتش صرفه نظر کرد, وقتی که هر روز خسته از سرکار برمی گردد اما شروع می کند به خنده و بازی با دخترش, وقتی برای کوچکترین ناراحتی یا مریضی فاطمه زینب نذرهای بزرگ می کند, وقتی هر روز برایش صدقه می دهد, وقتی به خاطر اینکه آن روز غذای کمکی دخترم را نداده ام دلگیر می شود, وقتی...

دیگر بهانه ای برای تنبلی و غرغرکردن و فریاد خستگی باقی نمی ماند. انرژی و شادابی و رضایت مندی مادر دو چندان می شود. همیاری خوب یک پدر همچون معجزه ای است در نیرو و توانایی مادر. بگذریم که دیگر از آن بچه خوشبخت تر نخواهد بود!

زنده باد تمام پدران مهربان و مسئولیت پذیر...

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:پدر,مادر,فاطمه زینب,ساعت 12:31 توسط مامان فاطمه زینب| |

اینم یه عکس %100 مظفریانه..

فاطمه زینب خانم--->باباجونش--->عموجان جعفرش--->پسرعموجان امیرصدراش

مکان : آرامگاه فضل ابن شاذان نیشابوری

زمان : مهرماه 1391

 

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:فاطمه زینب,پدر,عموجان جعفر,پسرعمو,امیرصدرا,مظفری,,نیشابور,ساعت 21:49 توسط بابای فاطمه زینب| |

از بحث تکراری هنر عکاسی مامان فاطمه زینب که بگذریم این عکس نشون میده وقتی پدر اهل موسیقی و هنر باشه فرزند هم یه گرایشاتی به علایق پدرش نشان خواهد داد..

ان شاءالله سعی کنیم آدم باشیم اگه می خوایم بچه هامون هم آدم بشن...

 

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:فاطمه زینب,پدر,موسیقی,ساز,سه تار,ساعت 21:44 توسط بابای فاطمه زینب| |

ای معنابخش زندگی من و مامان... ای هدیه ی آسمانی... ای فاطمه زینب بهتر ازجانم... دوستت دارم...

عکسی از چهارماهگی دخترجان...

 

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:7 توسط بابای فاطمه زینب| |

وقتی که خداوند مرا لایق مادر شدن کرد این موضوع تمام وجودم را فراگرفت که " بچه امانت  خداست".

چه وظیفه ی سنگین و افتخار آمیزی!

حالا من قبل از هر کاری به امانت خدا فکر می کنم. اینکه راحت باشد , سیر باشد, مریض نشود, به اندازه کافی محبت ببیند, خوب پرورش پیداکند حتی اگر خودم سیر نباشم ,راحت نباشم , نخوابیده باشم ,مریض باشم و....

از اینکه می توانم بخشی از وجودم را باشیردادن فدایش کنم بر خودم می بالم. دیگر انتظار ندارم وقتی بزرگ شد این کارها را جبران کند(چون این کار ها را برای خدا انجام می دهم و او خودش جبران خواهد کرد). دیگر اگر مرا در خانه سالمندان هم گذاشت حسرت نمی خورم. حتی اگر خدای ناخواسته یک روز خداوند امانتش را از من پس گرفت با او قهر نخواهم کرد. دیگر وقتی به شدت خسته یا عصبانی ام می کند به راحتی برسرش فریاد نخواهم کشید. ساعت ها با او بازی می کنم تا فقط یک لبخند کوچکش را (و در واقع لبخند خدایم را) ببینم. از اینکه سالم هستم و می توانم نوکر بنده ی ناتوانی از بندگان خدا باشم هزار بار خدا را شکر می کنم.

من این بنده ی خدا را روی زمین رها نمی کنم که او گریه کند و من به کارهای روزانه ام برسم.  من در حساس ترین روز های زندگیش(سال اول) او را به مهد کودک و دیگران نمی سپارم تا از کار و تحصیلم عقب نمانم( حتی اگر با مرخصی بدون حقوق ,این روز ها را با فشار مالی زیادی تحمل کنم). من به خاطر تنبلی یا خستگی یا وقت نداشتن به جای یک سوپ مقوی ,سرلاک های صهیونیستی را به حلقش نخواهم ریخت و....

والبته برای اینکه بتوانم خدمت گذار خوبی برای پروردگارم باشم خوب غذا می خورم , ورزش می کنم, تحصیلاتم را بالا می برم, خوب عبادت می کنم و اخلاقم را درست می کنم و این امانت را طوری پرورش میدهم که همیشه به من وابسته نباشدو بتواند روی پای خودش بایستد.

ان شاءالله...

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:مادری,امانت الهی,,ساعت 19:1 توسط مامان فاطمه زینب| |

نمیشه مادر باشی اما صبور نباشی. از اولین روزی که باردار میشوی باید یاد بگیری آستانه تحملت رو ببری بالا. وقتی روز های سخت ویار داشتن , شروع میشه و از همه چیز بدت میاد وهنوز تموم نشده به شدت سنگین میشی و دیگه خیلی از کارهاتو نمی تونی به راحتی انجام بدی و فکر یه خواب راحت رو باید از سرت بیرون کنی. وزایمان که از هر نوعیش (طبیعی یا سزارین) باشه دهشتناکه. شب بیداری ها و گریه های کولیکی بچه .ساعت ها شیر دادن و پس آوردن همه اش در چند ثانیه. چندین روز ازخانه بیرون نرفتن به خاطر راحتی بچه و....

 

والبته نمیشه صبور شد بدون تجربه شیرینی مادر بودن. وقتی احساس می کنی خدا تورا لایق وسیله شدن برای خلق یکی از بندگانش قرار داده , وقتی حرکات دست و پای یک موجود کوچک را در درونت حس می کنی .وقتی با مادرت می روی کلی لباس و اسباب بازی و وسایل نوزادی می خری. وفتی به لحظه ی شیرین اولین دیدار دلبندت بعد از 9 ماه فکر می کنی. وقتی موقع شیر دادنش احساس میکنی لذتی بالاتر از این را تاکنون تجربه نکرده ای .وقتی برای اولین بار یکی تورا مامان صدا می زند. وقتی لباس های عروسکی اش را یکی یکی با صابون می شویی. وقتی یکی فقط با صدای لالایی تو به خواب می رود و فقط با حضور تو آرامش پیدا می کند. وقتی به چهره ات نگاه می کند و لبخند می زندو...

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:تجربه شیرین مادری,صبور بودن,ساعت 16:52 توسط مامان فاطمه زینب| |

اگر بچه زیر دو سال داشته باشی هرجا که بروی یک نفر پیدا می شود تا تو را با نصایح و پیشنهادات و انتقاداتش مورد عنایت قرار دهد.

دوجور می شود نگاه کرد:

1. چقدر ما مردم ایران فضول هستیم و به همه کار همدیگر کار داریم. یکی می گوید چرا اینطور لباسش پوشاندی سرما می خورد دیگری می گوید وای این چه وضعیه شما بچه رو گرمایی بار میارید و ... و خلاصه حسابی کلافه و عصبی ات می کنند وآخرش هم نمی فهمی کدام کارت درست است و هر اشتباهی که ببینی کلی خودت را سرزنش می کنی که چرا به  حرف آنها گوش کردی یا اینکه گوش نکردی...

2.چقدر ما مردم ایران مهربان و دلسوز همدیگر هستیم , حتی اگر طرفمان را نشناسیم نمی توانیم تحمل کنیم در جهل و نادانی اش اشتباه کند و هرطور باشد راهنمایی اش می کنیم. چقدر خوب است که از هر نفریک نظر بشنوی , اینطوری مدام به خودت تذکر می دهی که از خط اعتدال دور نشوی. مثلا زیادی بچه ات را سرمایی یا گرمایی بار نیاوری! اگر هر انسانی عاقل باشد نه تنها از نظرات دیگران ناراحت و عصبی نمی شود بلکه سعی می کند عاقلانه با آنها برخورد کند . یعنی همه را بشنود بعد فکر کندببیند کدامش درست است همان را عمل کند و اگر روزی اشتباه کرد حداقل خوشحال باشد که با فکر خودش بهترین تصمیم را گرفته, حالا اگر نتیجه نداده می شود جبران کرد.

 

وقتی من با شیوه ی اول نگاه کردم خیلی دچار استرس و فشار عصبی شدم.

وقتی با نگاه دوم چشم باز کردم احساس کردم هم در بچه داری ام موفق ترم هم چند نفر از اطرافیانم را که نظرات خیلی خوبی به من داده بودند بیشتر از قبل دوست دارم.

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:مردم,ایران,نصایح,دیگران,ساعت 12:48 توسط مامان فاطمه زینب| |

در روز برای هر مادری اتفاق می افتد که بگوید خدا رحم کرد!

من هم روزی هزار بار این جمله را به کار می برم:

وقتی دخترم را بغل گرفته و آشپزی می کنم و او ناگهان پایش را از یک سانتی متری قابلمه داغ عبور می دهد...

وقتی حمامش برده ام و ناگهان از بین دست هایم لیز می خورد اما سریع کنترلش می کنم...

وقتی غلت می زند و میبینم یک تکه دستمال کاغذی پیدا کرده و به سمت دهانش برده...

وقتی او را روی تخت گذاشته ام و غافل شده ام تا کاری انجام بدهم و او شروع کرده به غلتیدن...

وقتی گوشی موبایلم را از شارژر جدا میکنم و هنوز آن را از پریز بیرون نکشیده ام دخترم ته سیم را به سمت دهانش می برد....

وقتی....

و فقط لطف خدای مهربان است که بنده ی کوچکش را حفظ می کند!

خدایا شکر که دخترم چنین نگهبان قدرتمند و مهربانی دارد.

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:خدا,رحم,کرد,غلت,ساعت 12:26 توسط مامان فاطمه زینب| |

مهمانی خانوادگی بودیم و سرمیز شام نمی دانم دقیقا چه شد که فاطمه زینب زد زیر گریه .سریع از جایم بلند شدم تا آرامش کنم که چند مادر _ که البته هدف شان خیر بود و دلسوزانه_ ریختند سرم و هرکدام از یک طرف دختر بیچاره را می کشیدند تا آرامش کنند ! طفلک دخترم گریه اش دو برابر شده بود آنوقت آنها می گفتند برو غذایت را بخور...راحت باش...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خون خونم را می خورد, آخر کدام مادر می تواند وقتی فرزند دلبندش دارد گریه می کند و دست دیگران است با خیال راحت بنشیند و غذا بخورد؟؟؟؟؟

نمیدانم بعضی ها چطور مادر هستند ومعنای مادر بودن را نمی دانند...

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:مادر,گریه,ساعت 23:9 توسط مامان فاطمه زینب| |

یک عکس خاطره انگیز از اولین غذا خوردن فاطمه زینب عزیزم

نوش جونت بابایی...

اباها فداها...

 

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:فاطمه زینب,غذا,ساعت 15:33 توسط بابای فاطمه زینب| |

فاطمه زینب و آقاجونش

واقعا هم فاطمه زینب آقاجونش رو خیلی دوست داره و هم آقاجون اونو...

 

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:فاطمه زینب,آقاجون,ساعت 15:29 توسط بابای فاطمه زینب| |

بازم یه عکس فانتزی از فاطمه زینب عزیزم...

کاری از مامان عکاس

 

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:فاطمه زینب,کتابخانه,مامان عکاس,ساعت 15:25 توسط بابای فاطمه زینب| |

دفعه اول (بدو تولد در بیمارستان) که واکسنش زدند صدایش هم در نیامد. گفتیم چه بچه صبوری! خداروشکر که اذیت نشد.

دفعه دوم (دوماهگی) با پیش زمینه بار اول خرامان خرامان راهی مرکز بهداشت شدیم. اما این بار فاطمه زینب چنان از عمق جان فریاد می کشید و اشک می ریخت که تمام راه برگشت -از بس که شوکه و غصه دار شده بودم- بدوبیراه نثار آن بهداشتیار بیچاره کردم!

دفعه سوم (چهار ماهگی) از یک هفته قبل در دلم عزاداری بود. توی راه مدام فکر می کردم چطور می توانم راهی برای کم شدن درد دخترم پیداکنم تا تجربه قبلی تکرار نشود. فکری به ذهنم رسید. پرسیدم :" نمیشه برای واکسنش از بی حسی استفاده کنید؟" بهداشتیار مهربان نگاهی دلسوزانه به چهره ام کرد و لبخند زدو گفت:" نه جیگر , نمیشه!" چاره ای نبود , تسلیم شدم و...

دفعه چهارم (شش ماهگی) باز در دلم غوغا بود. خصوصا که این بار مثل دو ماهگی دو واکسن همزمان داشت. کیسه آب گرم دخترم را آماده کردم و بردم . بهداشت یار بازهم لبخندی زد و گفت:" الان باید کیسه آب یخ استفاده کنی , آب گرم در صورتی استفاده می شود که بعد از واکسن پای بچه ورم کند و..."

دفعه بعد شاید بی خیال تر باشم چون مطمئنم دیگر راهی نیست ! به خاطر سلامتی دخترم باید تحمل کنم...

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:واکسن,ساعت 13:20 توسط مامان فاطمه زینب| |

 

من مطمئنم اگه مامان فاطمه زینب معلم نمیشد قطعا عکاس یا فیلم بردار میشد

باور کنید خلق چنین تصاویری از عکاس های حرفه ای هم برنمیاد

اینم یکی از کارهای هنری ایشون...

فدای دختر گلم بشم الهی...

 

 

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:عکاس,مامان,بابا,فاطمه زینب,ساعت 2:25 توسط بابای فاطمه زینب| |

این هم تصویری از من و دخترجان در حرم علی ابن موسی الرضا (ع)

نایب الزیاره همه  ی شما بودیم...

 

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:حرم,زیارت,فاطمه زینب,بابا,امام رضا(ع),ساعت 2:20 توسط بابای فاطمه زینب| |

فاطمه زینب عزیزم پشت روروک...

اباهافداها...

 

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:فاطمه زینب,روروک,ساعت 2:6 توسط بابای فاطمه زینب| |

دادمش بغل بابا بروم نماز بخوانم . بعد از ساعت ها بغل کردن فاطمه زینب , خودش استراحتی بود. پدر و دختر مشغول بودند و آخرهای نماز بود, داشتم فکر می کردم نماز قضایی , مستحبی ای چیزی ندارم ... که ناگهان صبر پدر سرآمد و صدا زد مگه نماز جعفر می خوانی زود بیا...

همان رکعت آخر را هم از همیشه زودتر تمام کردم!

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:نماز,خاطره,ساعت 1:50 توسط مامان فاطمه زینب| |

از وقتی که فاطمه زینب شش ماهه شده است آب دادن به او را شروع کرده ام. هر بار که آبش میدهم از خودم می پرسم مگر علی اصغر حسین (ع) چقدر آب می خواست؟

قلبم از درد می تپد.......

 

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:علی اصغر (ع),ساعت 1:38 توسط مامان فاطمه زینب| |

برای شروع اینم یک عکس از فاطمه زینب عزیزم با کلاغش که خیلی بهش علاقه داره...

 

 

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:عکس,فاطمه زینب,ساعت 1:27 توسط مامان فاطمه زینب| |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com